سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

6

چند هفته پيش شب جمعه ، سيد خونه ما بود و كباب و بال كبابي گرفته بوديم و بعد هم قليان و چاي و انگور و شكلات و ... فيلم Mr. fix it رو هم داشتيم مي ديديم و دير وقت شده بود . به سيد گفتيم شب بمون و صبح برو ، چون بارون هم شديد بود . اونم من و من كرد كه يعني مي خواد بمونه ... منم وسط فيلم رفتم و از بالاي كمد ديواري يك بالش لايكو رو از وكيوم درآوردم و روبالشي نو بهش زدم و يك پتو نو هم آوردم و يك لحاف كه مثلا سيد بخوابه ... اما مادرش زنگ زد و گفت بابات نيست و بيا خونه و ... كه سيد رفت و ما هم خوابيديم ...
صبح براي مارشال سوپ گرم كردم براي صبحانه و براش آب ليمو شيرين گرفتم و داشتم از خودم تعريف مي كردم كه از وقتي سر كار نمي رم خيلي خونه دار شدم و خونه جمع و مرتبه كه مارشال به لحاف و پتو ديشبي كه وسط حال ولو بود اشاره كرد و گفت :آره معلومه !!
حرصم گرفت اما هيچي نگفتم . مارشال هم بعد از صبحانه رفت كه بخوابه ... منم يك مقداري جمع و جور كردم و ظرف ها رو شستم و براي ناهار هم خوراك گذاشتم و رفتم سر وقت رخت خواب ها .... بالش رو دوباره كردم تو روكشش و درش رو چسب زدم ... پتو و لحاف رو هم جمع كردم و تو ساكش گذاشتم و آروم رفتم تو اتاقي كه مارشال خواب بود تا اينها رو بذارم سر جاش ... چهار پايه ميز آرايش رو گذاشتم زير پام و رفتم بالا و بالش و پتو رو جا دادم و داشتم فشار مي دادم كه جاي قبلي شون جا بشن كه چهار پايه از زير پام دررفت و با مغز افتادم كف اتاق ... پاهام بين چهار پايه و در كمد ديواري گير كرده بود و من فكر مي كردم شكسته و سرم هم محكم كوبيده شد روي سراميك ها ! مديوني اگر فكر كني ترسيده بودم !!! فقط داشتم فكر مي كردم الان كه مارشال بيدار بشه و غرغر كنه كه ديدم مارشال با عمليات ژانگولر از تخت پريد پايين و منو گرفت تو بغلش و منم تازه شروع كردم به جيغ كشيدن ( همه اينها در كمتر از 1 دقيقه اتفاق افتاد) فقط هم مي گفتم آي و بيچاره مارشال وسط قربون صدقه رفتن كه تو خانوم مني و عشق مني و ...( هميشه اين طوري نيست ها ترسيده بود بميرم جواب مامان و بابام رو چي بده) مي گفت كجات درد مي كنه كه اولين جاي دردناك در نظر من پاهاي گير كرده ام بود كه مارشال آزادش كرد و بعد هم سرم ... 10 دقيقه اي كه گذشت و كمي آروم تر شدم احساس كردم روي رون پاي راستم هم خيلي درد مي كنه و وقتي شلوار رو درآوردم از چيزي كه ديديم دو تايي وا رفتيم ... يك پاره شدگي عميق و به طول يك انگشت كه به شدت خونريزي داشت ... هر چي مارشال گفت بريم دكتر گفتم نه و بيچاره خودش پام رو پانسمان كرد و بهم ناهار داد و منم مسكن خوردم و خوابيدم ... اما تا يك هفته تمام عضلاتم درد مي كرد و سرم رو با دستم روي بالش جابجا مي كردم و مارشال هم هر شب زخمم رو آنتي بيوتيك مي زد و پانسمان مي كرد ... الان خيلي بهتر شدم اما پشت پاهام كه گير كرده بود به اندازه يك نارنگي درشت برآمده و كبوده و زخم پام هم تازه خشك شده و جوش خورده ...
از اون روز تا حالا از بالاي كمد رفتن مي ترسم ... چند روزه كه مي خوام ملحفه ها رو عوض كنم و مي ترسم برم اون بالا و ملحفه بيارم ... مي ترسم بيفتم و كسي هم خونه نباشه ... هر شب هم به مارشال مي گم ملحفه ها رو بيار و اونم يادش مي ره . اين فوبياي افتادن هم به ساير فوبيا هام اضافه شده :)

۵ نظر:

  1. salam golam. veblaget jaleb va sargarm konnade hast.
    bazam pisham bia jigar

    پاسخحذف
  2. سلام
    لطف میکنی ادرس ایمیلت رو بهم بدی؟
    منتظرم
    تا بعد...

    پاسخحذف
  3. سلام
    مشخصات عضویتتون در وبلاگ برنامه ریزی رو به ایمیلتون فرستادم .
    گلستانه

    پاسخحذف
  4. از پلک اندوه به این جا حواله شدیم.از خوندن روزمره هات و نکات طنزت خوشم اومد.منم مثل تو وبلاگم تازه تاسیسه.البته نه سابقه بلاگ نویسیدارم و نه روزی شونصد تا بیننده.راستی من هم یه دوست دارم که بهش میگیم سید.ولی اون واقعا مثل سید(seed) می مونه.مهربون، خنگ، و صدایی مثل صدای دوبلور سید. در کل خیلی با مزه است

    پاسخحذف
  5. خدا بد نده خانوم
    بيشتر مواظب باشين

    پاسخحذف