سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸

7

حدودا 4 سال پيش ، يك دوره كلاس تذهيب رفتم و خيلي با علاقه شروع كردم به كار ... اولين تابلو رو به مارشال دادم كه اون موقع ها با هم نامزد بوديم ... تابلوي بعدي رو هم دادم به دوست مارشال كه ايران نيست و اون هم كلي استقبال كرد و با خودش برد ... تابلوي سوم كه طرحش رو با كلي وسواس با استادم ريخته بوديم و رنگ هاش رو با كلي دقت و وسواس ساخته بوديم براي هميشه نا تموم موند .... طرح يك قاب با چهار تا لچكي بود كه قرار بود وسطش رو براي اولين بار مينياتوري كه تمرين كرده بودم بكشم ... زمينه كار مقواي رنگ چايي بود و لچكي ها زمينه فيروزه اي داشتن با گل هاي صورتي و ساقه هاي طلايي و سفيد و ...

شهريور 84 طرح اوليه رو روي مقوا ريختم و رنگ ها رو ساختم و دور تا دور قاب رو چسب كاغذي زدم و با طلايي روشن رنگ كردم و زمينه لچك ها رو هم فيروزه اي زدم . مهر 84 ترم 7 دانشگاه بودم و سخت ترين واحدهام مونده بود براي اين ترم ... تاترم قبلش مارشال تو دانشگاهمون بود و من بيشتر واحدهايي رو برمي داشتم كه كلاسام با مارشال يكي بود و اكثر واحدهاي اصلي ام مونده بود براي دو ترم آخر . خلاصه هر روز كه از دانشگاه بر مي گشتم و چشمم به تخته شاسي و طرح نيمه كاره ام مي افتاد دلم آتش مي گرفت . وسط هر تمريني كه حل مي كردم چشم مي دوختم به لچك ها و تو پيچ و تاب اسليمي ها و لاي گل ختايي ها گم مي شدم و آه مي كشيدم اما نمي تونستم براش وقت بذارم و تمومش كنم ... اون ترم كه گذشت درگير كارهاي عروسي شدم و باز هم لچكي ها به من دهن كجي مي كردن و نيمه كاره موندنشون رو به رخم مي كشيدن .... شب عيد روي تخته رو روزنامه بستم و چسب زدم كه ببرمش خونه خودم و اونجا تمومش كنم ... تمام تابستون 85 درگير عروسي و پايان نامه و دفاعيه بودم و وقتي به خودم اومدم كه يك ماهي از عروسي گذشته بود و خونه پدري در حال فروش بود و وسايل من گوشه اتاق جمع شده بود... خونه خودم كوچك بودو حتي كتاب هام تو انباري بودن و براشون جا نبود چه برسه به اون همه خرت و پرت ... تخته شاسي با همون مقوا و طرح نيمه كاره هنوز منتظر من بودو من...

به مامان گفتم اينها رو نمي خوام ! بده به هر كس كه بهشون احتياج داره ... مامان هم همه رنگ ها رو با بقيه وسايل و تخته شاسي نميدونم داد به كي . اما دلم بدجوري هنوز پيش اون تابلوي نيمه كاره است. گاهي فكر مي كنم دوباره شروع كنم اما همه اش تصوير لچكي هاي نيمه كاره جلوي چشمم مي آد و منصرفم مي كنه از آفرينش نصفه و نيمه ...

۱ نظر:

  1. آخ که چقدر دلم میخواست اون کارهای نیمه تمام رو من داشتم .همون طوری نیمه تمام!
    چه دکوری میشه گوشه اتاقم و چه حال و هوایی میده به تصورات عجیب و غریب و خاص خودم!
    من واقعا اعتقاد دارم بعضی کارها باید نمیه تمام بمونه! این طوری بهتره و خاصیت شون همین بوده!
    باور کن همون کارهای نیمه کاره از هزاران کار شسته و رفته و تموم شده ارزشمند ترن!
    تا بعد...

    پاسخحذف